جدول جو
جدول جو

معنی نان تهی - جستجوی لغت در جدول جو

نان تهی
(نِ تُ)
نان بی نانخورش. (ناظم الاطباء). نان خالی. نان پتی:
کوفته در سفرۀ ما گو مباش
کوفته را نان تهی کوفته ست.
سعدی.
رودۀ تنگ به یک نان تهی پر گردد
نعمت روی زمین پر نکند دیدۀ تنگ.
سعدی (گلستان چ یوسفی ص 175)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نان ده
تصویر نان ده
نان دهنده، آنکه وسایل امرار معاش کسی را تامین کند، کنایه از کریم، بخشنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از میان تهی
تصویر میان تهی
آنچه داخلش خالی باشد و چیزی در آن نباشد
فرهنگ فارسی عمید
(کُ)
در تداول مردم فارس، کسی که از زحمت خود می تواند شکم خود را سیر کند. (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(دِ سِ)
سخی. بخشنده. باذل. پهلودار. (حاشیۀ تاریخ سیستان). نان رسان. نان دهنده. که معاش دیگران تعهد و تأمین کند. که رزق و معیشت اطرافیان و زیردستان رساند: چنو بخشنده و نان ده اگرگوئی که هرگز به سیستان برنیامد. (تاریخ سیستان).
نان دهانم بدین کله داری
نانخورانم بدان گنهکاری.
نظامی (هفت پیکر)
لغت نامه دهخدا
(نِ پَ)
نان خالی. نان خشک. نان تهی. نان بی نانخورش
لغت نامه دهخدا
(پَ)
نانوائی. خبازی. نان پختن، نان فروشی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
کمیابی نان. قحطی. خشکسالی:
از این مرد ما را زیانها رسید
ز نان تنگی آفت به جانها رسید.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(نِ تَ)
کنایه از نان سردشده و شب مانده و کهنه. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). نان متعفن و از مزه برگشته و این از جهت امتداد زمان بود. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تُ)
کاواک و میان خالی. (ناظم الاطباء). مجوف. مسحّر. (منتهی الارب). کاواک. اجوف. مجوف. میان خالی. پوک. پوچ. بی مغز. کرو. میان کاواک. (یادداشت مؤلف). متخلخل: سبب آماسیدن وی آن است که او (ملازه) متخلخل و میان تهی است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
چون طشت میان تهی است خاقانی
زان راحتها که روح را باید.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 580).
چون غاریقون کریه و منکر
وز تربد هم میان تهی تر.
خاقانی.
در کار توام به صبر مفکن کارم
کز صبر میان تهی تریم ما اینجا.
خاقانی.
به خنده گفت که سعدی سخن دراز مکن
میان تهی و فراوان سخن چو طنبوری.
سعدی.
نادان چون طبل غازی بلندآواز و میان تهی. (گلستان).
همه دعوی و فارغ از معنی
راست گوئی میان تهی جرسیست.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(دِ)
بذل و بخشش. بخشنده و دست و دلباز بودن. به اطرافیان و زیردستان مدد رساندن و با بذل و بخشش معاش ایشان را تأمین کردن. نان رسانی:
کرامت جوانمردی و نان دهی است
مقالات بیهوده فرماندهی است.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(مِ تُ)
اسم بی مسمی. اسم خشک و خالی. نام فقط. نام تنها، که وجود اسمی و ذهنی دارد:
خرسند مشو به اسم بی معنی
نام تهی است زی خرد عنقا.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
ممال انتها. آخر. پایان:
هرکرا شعری بری یا مدحتی پیش آوری
گوید این یکسر دروغست ابتدا تا انتهی.
منوچهری (دیوان ص 140)
لغت نامه دهخدا
عمل بریدن نان وقطعه قطعه کردن آن. یاکارد نان بری. کاردی که بوسیله آن نان رابقطعات تقسیم کنند، قطع جیره ومواجب کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نان دهی
تصویر نان دهی
دادن نان، بخشندگی سخاوت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نان پزی
تصویر نان پزی
شغل وعمل نان پز. دکان نانوایی نان فروشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میان تهی
تصویر میان تهی
میان خالی، پوچ، بی مغز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پا تهی
تصویر پا تهی
برهنه پای، تهی پای
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه نان دهد، بخشنده سخی نان رسان: چنوبخشنده ونان ده اگرگویی که هرگزبسیستان برنیامد
فرهنگ لغت هوشیار
بپایان رسید (غالبا در پایان موضوعی یا مقاله ای یا رساله ای و یا کتابی نویسند)
فرهنگ لغت هوشیار
اجوف، بی مغز، پوچ، کاواک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
فردی که با اکراه غذا بخورد
فرهنگ گویش مازندرانی
زیرآبی، شنای زیرآب، زود به زود حمام کردن
فرهنگ گویش مازندرانی